شب بود و شهر بی طپش
📻همراه با کاروان حسینی تا اربعین
💡 سیدالساجدین، در سکوت بود و سکوت،
چشم به صندوق حاوی سر پدر داشت.
به یکباره نور، از صندوق زبانه کشید و پرتو افشانی کرد.
📌گوینده : سرکار خانم نصرآبادی
📌یادداشتهایی از مجتبی فرآورده
ترتیب مطالعه نوشته ها:
۱
تا میتوانی خودت را به دوردست ها برسان
۲
به تو غبطه میخورم عباس!
۳
شب بود و شهر بی طپش
۴
قصه آب برای تو بخوانم پرسم …
۵
کاروان از کنار کوه های سر به فلک کشیده ره سپرد.
۶
پرنده بر شاخساره نخل نشسته بود
۷
باد در میان نخلستان وزید…
۸
خورشید انوار خود را بر تپه ها گسترده بود
۹
رنج دیده بود و تشنه
۱۰
اشتیاق ما به شما از اشتیاق تشنه به آب بیشتر است
۱۱
گفت چند درهم؟
۱۲
بارانی که سنگ را جان می دهد…
۱۳
امسال هم سفر پسر فاطمه نشدیم!
۱۴
وقتی گنبد و گلدسته حرم سقا را دیدی
دیدگاهها ۰